نوشته اصلی توسط
delaram2
سلام دوستان خوشحالم که با این سایت آشنا شدم . اول از همه یه معرفی مختصر از خودم میکنم و بعدش مشکلمو خدمتتون میگم.
من یه دختر 15 ساله ام که امسال دارم سال نهم (همون اول دبیرستان قدیم) رو میگذرونم. مامان و بابام 8 ساله که از هم جدا شدن و من پیش مامانم و خانواده مامانم زندگی میکنم. بابام هم خیلی نمیبینم چون از وقتی ازدواج کرده کمتر به دیدنم میاد تازه به دیدنمم نمیاد فقط برام گه گداری مقدار ناچیزی پول میفرسته ، اینم اضافه کنم که مامانم و خانواده مامانم تا الان از هیچ نظر عاطفی و مالی و .... برام کم نذاشتن.البته اینایی که گفتم اصل ماجرا نیست اینا بیوگرافیم بود.
اصل ماجرا از این قراره که من از سال هفتم که وارد مدرسه راهنمایی شدم دوست دوران ابتداییم هم اونجا دیدم و تا الان هم ما با هم دوستیم ولی اون زمان ایشون با یکی از بچه های دیگه ی کلاسم دوست شد و منم با دوستش آشنا شدم. این دختری که تازه باهاش دوست شده بودم اسمش مریم بود. شخصیت جذابی داره یه جورایی با همه تفاوتای خاصی داره و همرو به طور عجیبی به خودش جذب میکنه . البته قیافه خاصی نداره ولی با رفتارش همه شیفتشن حتی دبیرا و ناظم و...
حالا مشکل من اینه که اصلا هر چی میگذره احساس میکنم یه حسی متفاوت تر از دوستای دیگم بهش دارم . شاید بهم بخندین ولی همش منتطر یک توجه کوچیک اونم ، حتی منتظرم فقط منو صدا کنه ، وقتیم مثلا دستشو میندازه رو شونم حس خوبی بهم میده با اینکه ممکنه اگه یکی دیگه اینکارو کرده باشه واسم مهم نباشه. انقدر بهش فک کردم که فکرای احمقانه ای میاد توی ذهنم که شاید اونم منو همینقدر دوست داره و از این چرت و پرتا. اگه یه روز باهاش از هر طریقی حرف نزده باشم احساس میکنم اون روزم خراب شده و کل روز ناراحتم.شاید تعجب کنین ولی بعضی وقتا با وجود تمام این دوست داشتنا که بهتون گفتم بهش حسادتای شدیدی میکنم.
بعضی وقتایم با یک کلمش کل روز به همین حرفش فک میکنم که مثلا یهو بغلم کرده بودو بهم گفته بود فلانی چقدر دلم یهو برات تتگ شد .